میگویند: بهشت را به بها میدهند، نه به بهانه.
من خدا را شاکر و سپاسگزارم بابت وجود کنگره۶۰ و اینکه در سال ۱۴۰۳ اذن ورودم به لژیون سردار صادر شد. این لطف بزرگ را از عمق جانم شکر میگویم.
اوایل سفر اول بودم، غرق در رنج و پرسش و زخمی از ترکشهای اعتیاد. آن روز اسیستانت همسفر اعظم، دخترشان را پهلوان کرده بودند. در مشارکتشان گفتند: خدا را شاکرم بابت این جایگاه.
در دل خودم گفتم: خوشا به حالش، این همه پول داده، باز هم سپاسگزاری میکند اما من با دلی رنجکشیده، گفتم: من هرگز از این بابت خوشحال نیستم که مصرفکنندهای دارم و به کنگره آمدهام. مگر من چه چیزی کمتر از دیگران دارم.
اما گذر زمان، حضور در لژیون، و صحبتهای پرمهر راهنمایم، آرام آرام نگاهم را عوض کرد. وقتی درباره لژیون سردار صحبت میکردند، حس اشتیاقی در من شکل گرفت، مدتی بعد جلسه لژیون سردار باز بود و من هم شرکت کردم. در آن جلسه با دیدن حال خوب اعضا و مشارکتهای آنها، چیزی در وجودم تکان خورد.
دوباره خانم اعظم صحبت کردند و گفتند: میدانم، استاد سردار حضور فیزیکی ندارند؛ ولی مطمئنم که الآن در جلسه هستند.
دلم لرزید، یخهایی که سالها دور دلم کشیده بودم، شروع به آب شدن کردند. تصمیم گرفتم، در این لژیون شرکت کنم و موضوع را با راهنمایم در میان گذاشتم؛ اما ایشان ابتدا مخالفت کردند؛ چون دو مسافر داشتم و ممکن بود بازگشت داشته باشند و این برای من آسیبزننده باشد.
چند ماه گذشت. مسافرانم سفر خوبی داشتند و راهنمایم بالاخره پذیرفت که در جشن گلریزان وارد لژیون سردار شوم. همان موقع مبلغ ۶ میلیون تومان پرداخت کردم. چند روز بعد، خانم صدیقه، نگهبان لژیون سردار گفتند: با همین مبلغ هم میتوانی دنور شوی خیلی خوشحال شدم.
موضوع را با مسافرانم در میان گذاشتم. هر دو مشتاق بودند که دنور شوند. قرار شد، قرعهکشی کنیم. قرعه به نام من درآمد. شادی در وجودم موج میزد، اما بلافاصله از خودم پرسیدم: حالا که قرعه به نام تو افتاده، میخواهی ۵۰ میلیون تومان را از کجا بیاوری؟
آن روز بر سر مزار پدر و مادرم رفتم. با دل شکسته از آنها خواستم، برایم دعا کنند. هنوز شب نشده بود که پسرم طلاهایی را که قبلاً به او قرض داده بودم، خریداری کرد و برایم آورد. چند النگو آورد و به دستم کرد. به او گفتم: کاش این طلاها را نمیخریدی؛ بلکه پولش را به من میدادی. او گفت: کمی صبر کن، اگر میخواهی به کنگره کمک کنی، ابتدا ببین مسافرت رها میشود یا نه.
اما طی همان یک هفته، حال درونیام خوب نبود. هر بار به طلاهایم نگاه میکردم، دلم سنگینتر میشد. با خودم گفتم: زهرا، این طلاها مال تو نیست، اینها مال لژیون سردار است. تصمیم گرفتم، طلاها را بفروشم و مبلغ کامل را نقداً به لژیون سردار پرداخت کنم.
از همان زمان، زندگیام تغییر کرد. سحرهایی که همیشه آرزوی خلوت با خدا را داشتم، نصیبم شد. معنویاتی که سالها دنبالش بودم، کمکم به سراغم آمدند. حتی حفظ قرآن هم سهم من شد، چیزی که همیشه در دل میخواستم.
از تمام کسانی که در این مسیر یار و راهنمای من بودند، از صمیم قلب سپاسگزارم. امروز میدانم که رهایی، تنها رهایی از اعتیاد نیست؛ رهایی؛ یعنی آزادی از درون، اتصال دوباره به نور، و بازگشت به خود واقعی.
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر کبری (لژیون دوم)
ویراستاری و ارسال: همسفر منصوره (لژیون هشتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی خواجو
- تعداد بازدید از این مطلب :
119